شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها
وای اگر شبی ز آستین جان
بر نیازم دست چاره ها
همچون خامشان بسته ام زبان
حرف من بخوان از اشاره ها
ما ز اسب و اصل افتاده ایم
ما پیاده ایم ای سواره ها
ای لهیب غم آتشم مزن
خرمنم مسوز از شراره ها
خلاصه داستان : ذبیح و غلام دو شخصیت محوری این داستان از طبقات پایین اجتماع هستند که طی ماجراهایی طنز آمیز ، اتومبیل نعش کش خود را از دست می دهند و مجبور می شوند برای گذران زندگی ، با موتورسیکلت جنازه های مشتریان خود را جابه جا کنند ...